قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست

هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست

عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال

قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست

زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی

توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست

دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست

دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست

زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟

که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست

سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش

نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست

قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت

خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟