قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

فروغ نور رخت آفتاب تابانست

ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست

دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز

در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست

اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم

بپیش چشم خلیل خدا گلستانست

دلی که دم زند از باد پای منصوری

ز پای دار نترسد، که مست عرفانست

کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک

حلال باد شرابش، که مرد میدانست

مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت

که شام تا بسحر نعرهای مستانست

چراغ روی تو در حجرهای دیده من

حدیث روشنی شمع در شبستانست

ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن

چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟

کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت

از آن صفت که شنیدی هزار چندانست