قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست

بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست

مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش

فغان من همه زان چشم مست فتانست

بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی

ز شام تا بسحر نعرهای مستانست

دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی

که خلق او همه لطفست و عین احسانست

هنوز فکر سر و جان خویشتن داری

ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست

بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست

از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست

چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد

خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست

مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست

بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست

بخرقه خلق و روی زرد ما منگر

کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست

ربود جان و دل عاشقان مسکین را

ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست

قلم برندی قاسم زدند روز ازل

بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟