قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

دلم از عشق تو مست است و جان مست

جهان مست و زمین مست، آسمان مست

همه عالم خرابات تو آمد

جهان اندر جهان، اندر جهان مست

گلستان دیدم اندر عشق رویت

گل اسفید و زرد و ارغوان مست

طلب کردم بهر جایی رسیدم

ز شوق تو مکان و لامکان مست

چو اندر صومعه رفتم بدیدم

همیشه از تو جان صوفیان مست

سفر کردم، به شهر جان رسیدم

درین ره، کاروان در کاروان مست

چه شورش خاست در عالم، به یک بار؟

که فانی مست و ملک جاودان مست

عجب شوری فتاد اندر خرابات!

همه دلدادگان با دلستان مست

ز کعبه تا در بتخانه رفتم

همه ره مست بود و رهروان مست

جهان را سربه سر پیمانه‌ای دان

همیشه جرعه مست و جرعه‌دان مست

همیشه، قاسمی، ذرات مست‌اند

ز حد لامکان تا کن فکان مست