قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

تو ساقی جان بخشی و عالم همه جامست

وز باده نوشین تو عالم همه جامست

از جام تو یک جرعه بما ده، که زمین را

گر زانکه نصیبست، هم از کأس کرامست

هرچند که ما عامی عشقیم درین راه

بر جمله ذرات جهان لطف تو عامست

واعظ، که برقصست پس پرده پندار

سودش نکند پند، که در بند عمامست

در دور رخش یک دل هشیار ندیدیم

آنکس که نه مستست درین دور، کدامست؟

در کشتن عشاق بشمشیر چه حاجت؟

یک غمزه از آن نرگس مخمور تمامست

گفتی که: سلامی بفرستیم بقاسم

از ذوق سلامت دل من دار سلامست