قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

آن را که قبله اش رخ خورشید انورست

اعراض گر کند، بهمه روی کافرست

عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی

صوفی برغم واصل و چون حلقه بر درست

واعظ، مگو که: عشق روانیست در طریق

پنداشتی که ملک دو عالم مثمرست

زین بیشتر عداوت با اهل دل مکن

شرعی معین آمد و عشقی مقررست

آن را که عشق نیست درین راه غافلست

سنور راه ماست اگر خود غضنفرست

زاهد بزهد مایل و صوفی باعتقاد

عارف درین میانه چو کبریت احمرست

جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست

شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست

باد صبا چو بوی تو آورد در چمن

جانها فدای رایحه روح پرورست

بر جان قاسمی نظری کن ز روی لطف

زان جا که آفتاب ضمیر منورست