روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست