قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

شفای جان مرا چیست؟ کز من آزردست

کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست

فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب

هزار پرده درید و هنوز در پردست

بگو بفاضل عالی جناب، مفتی شهر

چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست

عظم مست و خرابم، ندانم: ایساقی

که جام باده من جنس صاف یا دردست؟

ز ابر علم تقلید برف میبارد

از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست

بجان و دل نفسش را قبول باید کرد

کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست

بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب

که جان و دل ببلاهای عشق پروردست