قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

مهربان یار وفاپیشه کجا رفت و کجاست؟

که جمالش همگی نور دل و دیده ماست

من بدان یار گرامی برسیدم دیدم

که همه نور تجلی ز جبینش پیداست

یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست

باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست

در وفا کوش و صفا کوش، که جان می داند

کین متاعیست که در ملک تو آن مستوفاست

حالت روی و ریا شیوه سرمستانست

کمترین شیوه این زاهد ما روی و ریاست

صوفیان جمله پی خرقه و تسبیح شدند

غیر آن صوفی ما، کو ز میان مستثناست

قاسمی، جمله جهان مرده غفلت گشتند

غیر آن زنده کن مرده، که یحیی الموتاست