قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

خورشید منور ز جمال تو هویداست

در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟

عارف نکند منع من از عشق تو، آری

مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست

عمریست بسر می برم اندر سر کویت

در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست

ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست

کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست

ای دل، همه کس طالب یارند، فاما

تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟

از بوی می عشق تو شد مست جهانی

زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست

گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد

این نیز هم از طالع شوریده شیداست