قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست

که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست

میان باغ جهان از زلال وصل حبیب

نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست

فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ

مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست

اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند

بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست

مزن تو سنک بجامم،که اوست در پس جام

بدان که منزل جانان سراچه دل ماست

چه جای جام و صراحی؟ که در طریقت عشق

کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست

هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم

مرا که هر سر مویی هزار حسن وفاست

بجان تو، که ز اغیار دل مبرا کن

بدو سپار دلت را که مالک دلهاست

بپیش قاسم بیدل قیامتست این عشق

بلا و مرگ و مصیبت فذلک منهاست