قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

ای دوست، دلم راهوس باده حمراست

زان باده حمرا که درو نور تجلاست

مستان خرابیم، سراز پای ندانیم

این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست

خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا

عشقست بهر حال که او محیی موتاست

ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست

گر معرفتی هست، نصیب دل داناست

تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟

از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست

از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند

گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است

قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور

چون نور تجلی ز جبین تو هویداست