قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

شب، همه شب به هوای تو چنین مست خراب

بانگ عشق تو بگوشم رسد از چنگ و رباب

نفسی بیش نماندست ز بیمار غمت

آخر، ای یار گرامی، نفسی اندر یاب

ما که سودای تو داریم نگوییم ز زهد

نکند بلبل شوریده دل آهنگ غراب

خانه آب و گل خویش چه معمور کنیم؟

کعبه جان و دل ما چو خرابست و یباب

این چه رسمست که بر روی نقاب اندازی؟

چهره بگشا و برانداز ره و رسم و نقاب

تا یقین تو باخلاص مقارن نشود

قشر باشی بر مستان حقیقت، نه لباب

قاسم از صحبت جهال کناری یابد

که ندانند بد از نیک و خطا را ز صواب