قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

هزار بار نمک ریخت بر جراحت ما

بشیوهای ملاحت، زهی ملاحت ما!

ز دست جور جهان دل خلاص گشت تمام

ز سعیها که غمش کرد در حمایت ما

هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم

خلل پذیر نشد ذره ای ارادت ما

بیا، که با تو چو آب حیات شیرینست

هزار تیغ ستم گر شود حوالت ما

اگر سؤال کند: آفت دل و دین کیست؟

بچشم مست تو باشد همه اشارت ما

تویی که شاهد جانی باول و آخر

همین بود نفس آخرین شهادت ما

چو سر حسن تو شد کشف جان قاسم گفت

که: فاش شد به جهان قصه ارادت ما