قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را

از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را

ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو

ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را

دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی

درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را

ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او

ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را

ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو

ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را

ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد

امید می دارد خرد، خیری بده درویش را

دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی

بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را

غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم

ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را