قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

شراب آتشین آمد ز دست ساقی جان‌ها

بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»

شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش

به رقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا

کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو

تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا

تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی

کمینه جام تو دریا، کمینه پشّه‌ات عنقا

مترس از حیله دشمن، قدم در عشق محکم زن

درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا

ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان

ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا

تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی

برون آی از در خانه، که بربستند محمل‌ها

به هرجایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم

«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»

همیشه قاسم مسکین به تو امید می‌دارد

تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا