قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

جگر پردرد و دل پرخون و جان سرمست و ناپروا

شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر مایه سودا

دوای خود نمی دانم، درین اندیشه حیرانم

بیا، ای ساقی باقی، بیار آن باده حمرا

چو شمعم پیش رویت من، گرم سر وا کنی از تن

شوم پیش رخت روشن، چو شمع استاده پا برجا

اگر هشیار و مستوری ز سر این سخن دوری

میان رهروان کوری ز سر قرب «اوادنا»

ازین دریای بی پایان اگر گوهر بدست آری

نگه دارش میان جان، مگو با هیچ کس عمدا

بیا، ای یار روحانی،بگو اسمای انسانی

چو میدانم که می دانی طریق علم «الاسما»

سخن از شرع و سنت گو به هشیاران صورت بین

حدیث از عشق سرمد ران بمجنونان ناپروا

مرا گویی: نشانی گو بما از عالم معنی

خبر از بی خبر پرسی، نشان از بی نشانی ها

الا، ای عشق سلطان وش، که اجمالی و تفصیلی

تویی حکمت، تویی قدرت، تویی زیباتر از زیبا

محمد را بمهمان بر، کنار خوان احسان بر

شراب از جام سبحان بر، که «سبحان الذی اسرا»

تو بنما روی میمون را، برافشان زلف میگون را

که می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا

اگر از اسم قهاری تجلی میکند باری

ببین، گر مرد اقراری، نشان طامة الکبرا

ز اول ذات را بشناس، پس اوصاف اللهی

که این اوصاف اللهی فذلک باشد از منها

پس آنگه عالم آثار و افعالست پیوسته

زهی حکمت، زهی قدرت، تعالی ربنا الاعلا

عجب در حسن یکتایی، عجب موزون و زیبایی

عجب شاه دلارایی، زهی یکتای بی همتا!

ز خوشید جمال او بهر وصفی که میگویم

همه ذرات میگویند: «شهدنا» بعد «آمنا»

بوحدانیت ذاتش گواهی میدهد هر دم

اگر خوشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر دانا

بهر سویی که گردیدم ترا دانستم و دیدم

زهی محسن، زهی احسان، زهی ماه جهان آرا

جهان مستان عشق تو، زهی دستان عشق تو

همه حیران عشق تو، اگر والی، اگر والا

بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن

کجا شاید سخن گفتن ز اوصافی که لاتحصا؟

بپیشت خسرو خاقان شود با خاک ره یکسان

اگر یک گوهر رخشان بدست آری ازین دریا

بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را

خطاب مستطابی را بگو: «لبیک ما اوحا»

مگو «ارنی » بترس از منع «لن » در عالم معنی

که غرق بحر حیرت شد درین وادی دل موسا

دعا خوانان اورادی فراوانند در عالم

ولی سری دگر باشد دعا را با دم علیا

گران جانان «لا» مردند در ظلمات تاریکی

بسر بردند این ره را سبک روحان باستثنا

ولی بشنو ز من پندی،که بیرون آیی از بندی

گر از معنی خبر داری ممان در «لا» و در «الا»

تو در ظلمات تن ماندی، از آن خشنود و خوشحالی

اگر دین و دلی داری نگویی سوز ماتم را

عجب وابسته جسمی، مسما نیستی، اسمی

چو اهل عادت و رسمی چه گویم با تو، ای دانا؟

بصورت آدم و حوا بغایت روشنست، اما

بمعنی عقل و نفس کل مدان جز آدم و حوا

اگر هشیار و بیداری، ببین در قدرت باری

هزاران آدم وحوا زنا پیدا شده پیدا

الا، ای احمد مرسل، چراغ مسجد و منبر

تویی سید، تویی سرور، تویی مقصود از استقصا

شریعت از تو روشن شد، طریقت ها مبرهن شد

حقیقت ها معین شد، زهی یاسین، زهی طاها!

تویی مؤمن، تویی ایمان، تویی سرچشمه حیوان

تویی سلطان جاویدان، تویی مقصد، تویی اقصا

تو داری مقصد اقصی، تو داری قرب «اوادنی »

همه دردند و تو صافی، همه صافند و تو اصفا

زهر کامل که پیش آید کمالات تو بیش آید

مثال کاملان با تو مثال پشه با عنقا

بیا، قاسم، چه میگویی، چه میپوئی، چه میجویی؟

اگر امروز با اویی مگو افسانه فردا