قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

تا پریشان نکند زلف ترا باد صبا

متصور نشود حالت جمعیت ما

موکشان برد مرا عشق ز مسجد بکنشت

الله الله،چه تفاوت، زکجا تا بکجا؟

هرچه در وصف توگفتند، زمه تا ماهی

سخنی بود بنسبت ز سمک تا بسما

راست ناید بقلم، گرد و جهان شرح دهند

تا قیامت صفت عشق من و حسن ترا

شاهد جان منی، پیش جمالت چون شمع

دارم امشب هوس سوختن از سر تا پا

دوش گفتی که: در آیینه رخساره من

بخدا می نگری؟ گفتم: آری بخدا

دل قاسم ز سر جان گرامی برخاست

به وفاداری حسن تو، زهی حسن وفا!