قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا

فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا

زار و نزار و شیوه تجرید همرهست

در حال من نگر ز سر لطف، ربنا

مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست

چون مرهمی رسید صفا در پی صفا

آواره بود دل ز غم عشق در جهان

چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»

یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست

ما با تو بوده ایم درین دیر سالها

واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال

گر تو علی وقتی از سر«لافتا»

ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس

غرقیم در وصال و فناییم در فنا