بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا