عهد با بالابلندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای