پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷

گردون نرهد ز تندرفتاری

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی؟

وز مار چه خاستست جز ماری؟

بس بی‌بصری، اگرچه بینائی

بس بی‌خبری، اگرچه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی

گر یک من و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی

در مِلک تو جهل کرد معماری

سوداگر درّ شاهوارستی

خرمهره چرا کنی خریداری؟

زنهار! مخواه از جهان زنهار

کاین سفله به کس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد

چون نقطه تو در حصار پرگاری

یک چند شوی به خواب چون مستان

ناگه برسد زمان بیداری

آید گه درگذشتنت ناچار

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند به چابکی سبک‌باران_

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت زنگارش

آیینهٔ دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

بر آتش آز، دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

سرمایه به دست دزد نسپاری