چو بلبل از خس و خار چمن کاشانهای دارم
برای برق حسن گل عجایبخانهای دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمکینش
نمیدانم چه سازم خاطر دیوانهای دارم
تو مشغولی به خویش ای زاهد و من فارغم از خود
تو تسبیحی به کف داری و من پیمانهای دارم
حکایتهای من از پا دراندازد جهانی را
ز سر گر بگذری از سرگذشت افسانهای دارم
از آن سررشتهٔ کارم سری بر روشنی دارد
که همچون شمع، من در سوختن پروانهای دارم
در آن وادی که مجنونش منم ای سیل بیمنت
گذارت گر بدان جا اوفتد ویرانهای دارم
شکستی دل سعیدا را و با بیگانهای می خوردی
نگفتی هیچ از خود بیخبر دیوانهای دارم