سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

گذشتم از سر جان سوی جانان بیشتر رفتم

من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم

فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد

زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم

ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد

در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم

چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد

لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم

نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی‌اثر باشد

نخواهم رفت از دل‌ها چه شد گر از نظر رفتم