سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل

هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل

تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او

دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل

صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را

تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل

صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس

صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل

در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم

از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل

بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف

هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل

از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان

خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل

بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل

با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل

قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم

همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل

از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم

دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل

دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین

چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل

از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم

جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل