عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ
اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ
خرقهٔ پر پنبهٔ ما عالمی را داغ کرد
می گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ
[کشتی] را چون قضا خواهد شکستن حاضر است
تیشه بر دندان ماهی اره بر پشت نهنگ
در طلب سستی و می گویی که مطلوبم کجاست
ورنه پیدا می توان کردن خدای خود ز سنگ
نیست الفت با غریبان، دور را هرگز که خود
بر سرش گل می زند بر شیشهٔ افتاده سنگ
اهل دل دایم سعیدا در جهاد اکبرند
صلحشان با دشمن است و کارشان با خویش جنگ