سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

خویش را یکبارگی تا سختم از دل وداع

از میان ما و او برخاست رسم انقطاع

[ذره ای] تا مهر دنیا هست یاران را به دل

دایماً در کار خواهد بود آیین نزاع

بس خنک بربسته زاهد بر سرش عمامه را

زان برودت دایماً از نزله اش باشد صداع

جرم ما و رحمت حق هر دو خواب افتاده است

تیرگی از ابر باشد خوشنما از مه شعاع

یک سر مو فعل بی‌جا هست نقصان کمال

جامه کوتاه است کم باشد چو اطلس [یک ذراع]

عشقبازی را سعیدا از هوسناکان مجو

سالک این راه ساکن باید و مرد شجاع