ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید