سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

زان زمانی که تن و روح روانم دادند

دل سرگشته و چشم نگرانم دادند

پشت خم گشتهٔ من گوشه نشین کرد مرا

تیر همت بشکستند و کمانم دادند

مقصدم را ز دو عالم به کناری بردند

و آن گه آن خانهٔ مقصود نشانم دادند

فکر آن تنگ دهان کرد چو مویم باریک

تا بتان همچو کمر جا به میانم دادند

فکر روشن تر از آیینهٔ جان بخشیدند

غزل صاف تر از آب روانم دادند

قسمت هر که سعیدا به رضایش کردند

آنچه از روز ازل خواستم آنم دادند