سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

پای بر نرگس نهادی چشم بلبل تازه شد

شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد

آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر

تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد

شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان

خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد

با هلال عید اشارت کرد سوی جام می

عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد

دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا

دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد