ز بس بر سر خیال آن گل رخسار میگردد
به سرگر مشت خاری میزنم گلزار میگردد
مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزمآرا
که آخر شمع مومی، نخل آتشبار میگردد
نمیدانم چهها دیده است دل از گوشهٔ چشمش
که دایم در قفای مردم بیمار میگردد
به قلب سبحه گردان چون نظر کردم خبر گشتم
که در تسبیح ذکر و در دلش دینار میگردد
پریشان ساز اول خویش را آن گاه عزت بین
که گل چون شد پریشان بر سر دستار میگردد
چرا یاد تو در دلها نبخشد جان که تصویرت
اگر در خواب مخمل بگذرد بیدار میگردد
چو [مرغی] نیم بسمل شد در او آرام کی باشد
سر منصور از بیطاقتی بر دار میگردد
چو نی تا عشق، بی برگ و نوایم کرد دانستم
که آخر استخوانم ساز موسیقار میگردد
چه غم داری سعیدا گر ز پا افتادهای امروز
که فردا دستگیرت خواجهٔ احرار میگردد