سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح

بر هم زده است موج هوا خاندان صبح

شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد

پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح

از جیب خویش می کشد این قرص گرم را

هر کس که می شود نفسی میهمان صبح

بی امر روز قسمت روزی نمی کنند

دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح

چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب

از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح

از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت

پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح

گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر

تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح

بی آه سرد دل نتواند کشیدنش

خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح