جوهر تیغی که من بر آن کمر میبینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر میبینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر میبینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر میبینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو میدانی که از آن بیشتر میبینمت
همچو عمر عاشقان بیقرار و بیشکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر میبینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر میبینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر میبینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیدهای
در نزاکت خوبتر از مشک تر میبینمت
میروم گاهی ز خود گه باز میآیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر میبینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسیها معتبر میبینمت