سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

جوهر تیغی که من بر آن کمر می‌بینمت

سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می‌بینمت

خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را

حقهٔ لعل پر از در و گهر می‌بینمت

تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی

باز از خون شهیدان دست تر می‌بینمت

جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی

خود تو می‌دانی که از آن بیشتر می‌بینمت

همچو عمر عاشقان بی‌قرار و بی‌شکیب

گاه از نزدیک دوری در گذر می‌بینمت

از محالات است دیدن با نظر روی تو را

خوش محال است این که من عین نظر می‌بینمت

دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت

چون نگاه حیرتی بی بال و پر می‌بینمت

باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده‌ای

در نزاکت خوب‌تر از مشک تر می‌بینمت

می‌روم گاهی ز خود گه باز می‌آیم به خود

گاه در خود گاه در جای دگر می‌بینمت

در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت

با وجود مفلسی‌ها معتبر می‌بینمت