مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست
که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست
بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف
در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست
شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر
میان معرکه امروز ترجمانی نیست
کم است از قدح خشک و کاسهٔ تنبور
هر آن سری که در او شورش و فغانی نیست
همای روح شود صید آن چنان جسمی
که در شکنجهٔ یک مشت استخوانی نیست
قسم به شیشه و پیمانه بینوایان را
که به ز پیر خرابات مهربانی نیست
من از ته دل و جان عندلیب آن با غم
که در قفای بهاران او خزانی نیست
هر آن که سر ز دو عالم کشیده می بینم
که جز در تو پناهی ز آستانی نیست
ز گفتگو چه کند غنچه لال اگر نشود
که در ادای سخن های دل زبانی نیست
خوش است حال سعیدا به یمن همت عشق
که در تدارک برگی و آشیانی نیست