سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

ترسم ز دیده ای که در او هیچ خواب نیست

از چشم زخم دام چه دل ها کباب نیست

بی فکر نیست صوفی پشمینه پوش ما

آیینه در لباس نمد بی حساب نیست

کی می رسد خیال به دامان وصل او

گل نی ستاره نیست مه و آفتاب نیست

ره در حریم باده پرستان نمی دهند

آن دل که در محبت جانان کباب نیست

یک کاسه ای که بر کف دریا نهاده اند

ای تشنگان روید که غیر از حباب نیست

در کوی التفات نخوانند دلبرش

آن دلبری که در بر دل بی حجاب نیست

از جا مرو ز یأس سعیدا که مهوشان

خواهند زد به تیر نگه اضطراب نیست