نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۱

دوشم سحرگهی ندای حق به جان رسید

کای روح پاک مرتع حیوان چه می‌کنی؟

تو نازنین عالم عصمت بدی کنون

با خواری و مذلت عصیان چه می‌کنی؟

پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل

اینجا اسیر محنت هجران چه می‌کنی؟

خو کرده‌ای به رقهٔ الطاف حضرتی

سرگشته در تصرف دوران چه می‌کنی؟

تو صافی «الست بِرَبّک» چشیده‌ای

با دردی و ساوس شیطان چه می‌کنی؟

زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی

غافل چنین نشسته به زندان چه می‌کنی؟

تو انس با جمال و جلالم گرفته‌ای

وحشت‌سرای عالم انسان چه می‌کنی؟

در وسعت هوای هویت پریده‌ای

در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می‌کنی؟

بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه

چون بوم خس نه‌ای تو به ویران چه می‌کنی؟

گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید

باقی چو نیست ملک سلیمان چه می‌کنی؟

چون چار گز نشیب زمین است مسکنت

چندین بلند درگه و ایوان چه می‌کنی؟

مرگ از پِیَت دو اسبه شب و روز می‌دود

تو خواب خوش چو مردم نادان چه می‌کنی؟