حالم از شرح غمت افسانه(ایست)
چشمم از عکس رخت بتخانه(ایست)
هر کجا بدگوهری در عا(لمست)
در کنار آنچنان دردانه(ایست)
بر امید زلف چون ز(نجیر تو)
ای بسا عاقل که چون (دیوانهایست)
گفتم او را این چه زلفـ.........
گفت هان فیالجمله در.........
از لبش یک نکتهای.........
وز خمش یک قطرهای (پیمانهایست)
با فروغ آفتاب حسـ(ـن او)
شمع گردون کمتر از (پروانهایست)
نازنینا رخ چه میپو(شی ز من)
آخر این مسکین کم (از بیگانهایست)
از بت آزر حکایتها کنـ(ـند)
بت خود این است از.........
دل نه جای توست آخر چـ(ـون کنم)
در جهانم خود همین (ویرانهایست)
این نه دل خوانند کیـ.........
این نه عشق است از.........