ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۴۵ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را

همی تاخت تا پیش کاووس شاه

ببردندش و برگشادند راه

ببوسید پس پایهٔ تخت اوی

بسی آفرین خواند بر بخت اوی

ز شاهانش بستود و بردش نماز

همی گفت کای خسرو سرفراز

به چهر تو اندر فلک ماه نیست

به فرّ تو اندر زمین شاه نیست

به جایی تو را رهنمونی کنم

که در گنج و گاهت فزونی کنم

همه سنگ او زمرد و لعل پاک

به جای گیا زرّ روید ز خاک

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

شده زآن هوا مردم ایمن ز درد

پس از زمرد و لعل صد پاره بیش

برون کرد و بر تخت او ریخت پیش

که یک مُهره زآن گوهر و زآن نشان

ندیدند شاهان و گردنکشان

چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند

وزآن روشنی چشم او تیره ماند

همی گفت با دل کز این سرزمین

که زرّش گیا باشد و سنگ این

مرا دید باید به دیده بسی

که دل برگشایم بر آن اندکی