ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۱۳ - آغاز جنگ و پیروزی کوش بر اندیان

دو لشکر برابر بر آن دشت کین

تو گفتی که شد تنگ روی زمین

جهان گفتی از غم به جوش آمده ست

ستاره به بانگ و خروش آمده ست

طلایه ز لشکر بهم بازخورد

برآمد خروش ده و دار و برد

به یک حمله ایرانیان را ز جای

ببردند مردان رزم آزمای

چه مایه بکشتند و کردند اسیر

چه مایه دگر خسته ی تیغ و تیر

سلیح و سواران و اسبان جنگ

سوی کوش بردند مردان جنگ

سپاهش بدان پیشدستی گرفت

همه شادمان گشت و نیرو گرفت

بزد کوس و برداشت از جایگاه

به یک منزلی اندر آمد سپاه

یکی جای بگزید دشوار و تنگ

فرود آمد و کرد لشکر درنگ

طلایه برون آمد از هر دو روی

دو سالار گردنکش کینه جوی

ز ایرانیان اندیان دلیر

برون تاخت با لشکری همچو شیر

چو از دور گرد طلایه بدید

بزد دست و شمشیر کین برکشید

به یک حمله از جای برکندشان

گریزان به لشکرگه افگندشان

چنان غلغل اندر سپاه اوفتاد

که کوش اندر آمد به باره چو باد

ز مردم بپرسید کاین بار چیست

خروشیدن و رزم و آواز چیست

یکی گفت کای شهریار دلیر

مگر بر طلایه سپه گشت چیر

جهانجوی بی مغفر و بی زره

به ابرو برافگند ازآن سان گره

بزد دست و گرز گران برکشید

چو باد از میان سپه بردمید

چنان حمله آورد بر اندیان

که بر گور پی خسته شیر ژیان

به یکبار برداشت لشکر ز جای

فراوان در آوردشان زیر پای

ستوه آمد آن لشکر از زخم اوی

نهادند زی لشکر خویش روی

فراوان بکوشید گرد اندیان

مگر بازگردند ایرانیان

نیامد کسی پیش آن پیل مست

چه مایه بکشت و چه مایه بخست

ز خشم اندیان تاخت نزدیک او

چو دید آن چنان چهر تاریک او

بترسید و جوشن بیفگند و تفت

سوی لشکر آورد روی و برفت

همی تاخت کوش و همی کشت مرد

چنین تا هوا رنگ رخ تیره کرد

وزآن جا سوی تخت شد شادکام

به گردون گردان برآورده نام

چو آمد بنزدیک سلم، اندیان

چنین گفت کای شهریار کیان

چو ما با طلایه برآویختیم

یکی گَرد تیره برانگیختیم

به یک حمله از بن بکندیمشان

به لشکرگه اندر فگندیمشان

ز ناگه سواران برون تاختند

به ما بر ز کین، تاختن ساختند

سواری برون رفت پیش از همه

چو ارغنده شیر از میان رمه

بدان سهم و آن هول و نیروی دست

نه شیر ژیان است و نه پیل مست

همی شد به گردون سر خنجرش

همانا که از دیو بُد گوهرش

چو آهنگ گردان کشید آن نهنگ

ندیدم به پیشش سپه را درنگ

من از خشم نزدیک او تاختم

چو دیدمش، جوشن بینداختم

گریزان، وز پس، دمان اژدها

از او کرد یزدان تن من رها

ز گفتار او سلم خیره بماند

همی گفت کاین داستان کس نراند

چنین گفت قارن که او کوش بود

کز او چین همه ساله پُر جوش بود

نبیره ی جهانگیر بیوَرْسْب شاه

پناه دلیران و پشت سپاه

گر او آن چنان شیرفش نیستی

از او شاه ما کینه کش نیستی

من او را به مردی ندیدم همال

بدان برز و بالا و آن شاخ و یال

چنانش ربایم ز زین خدنگ

کجا باز تیهو رباید به چنگ