ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۲۱۶ - پیروزی کوش و بیهوش شدن قباد و بازگشت ایرانیان

به هنگام شب کوش را با قباد

برآن رزمگه آشنایی فتاد

سپهبد بدو گفت کای پرفریب

در این کنده چندین نمودی شکیب

که از چین و مکران مدد خواستی

جهانی به لشکر بیاراستی

کنون همچو دیو دنان آمدی

چنان با سپه در میان آمدی

بگفت این و شمشیر زد بر سرش

نگهداشت جان در سر و مغفرش

......................................

......................................

پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد

برآورد از کین بغل برگشاد

همی داشت در رزم کوش آن به دست

در آمد به در همچو آشفته مست

به نیرو بزد بر سر پیل زوش

ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

چنان مغزش از خشم او خیره شد

که چشمش در آن خیرگی تیره شد

ربودند یارانش او را ز جای

ببردند تا پیش پرده سرای

سواری سوی کوش آواز کرد

که گردون در کام تو باز کرد

سپهبد همی گوید اکنون شب است

ز رنج این روان را سپه بر تن است

منم با تو فردا در این رزمگاه

نظاره به ما بر دو رویه سپاه

چو بشنید کوش این سخن بازگشت

به پیروزی اندر سرافراز گشت

بزرگان مکران و چین را بخواند

یکایک به خوان و خروش در نشاند

به می خوردن اندر چنین گفت شاه

که فردا هم از بامداد پگاه

بپردازم از کار ایرانیان

ببندید هر کس به کین را میان

شب آمد سپهبد نیامد بهوش

ز گردان ایران برآمد خروش

بزرگان نشستند با رایزن

همه نامداران آن انجمن

که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟

بکوشید تا چاره ی جان کنیم

چو امشب سپه را به راه افگنید

مگر جان به درگاه شاه افگنید

درستی بدان برنهادند رای

که در شب سپه بازگردد بجای

عماری بیاورد داننده مرد

کشید اندر او دیبه لاجورد

تن مرد بیهوش برداشتند

در آن مهد زرّینش بگذاشتند

بنه برنهادند و رفتند تیز

ز کشتن نکوتر همانا گریز

بماندند خرگاه و خیمه بجای

درفش کیانی و پرده سرای

سپه گرچه بسیار گندآور است

تن است و سپهدار همچون سر است

تن ارچه تناور بود زورمند

نکوشد، چو بیند سرش را نژند

دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار

زره دار با آلت کارزار

سپهبد چنان مانده بیهوش و مست

که رگ بر تن وی همانا نجست

نیارست لشکر فرود آمدن

نه بر بادپایان یکی دم زدن

بدان ناتوانی همی تاختند

به خواب و به خوردن نپرداختند

نبودند برجای تا تیره شب

گذر کرد و نگشاد گردون دو لب

از آن مرزپویان گرفتند راه

دو منزل فزون رفته بود آن سپاه