ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۲۱۳ - داستان کوش با ایرانیان

فرستاد پیغام نزد قباد

که گردنده گردون تو را داد داد

برآسود باید مرا روز چند

که خسته سپاه است و اسبان نژند

چو از خستگی نیک گردد سپاه

نتابم، بیایم سوی رزمگاه

ز پیغام او خیره تر شد قباد

چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد

بترسید و جوید همی زآن درنگ

مگر جان رهاند ز کام نهنگ

بفرمود تا پاسخش داد باز

سواری پرآواز نیرنگ ساز

که دادم شما را زمان این سه روز

چهارم چو خورشید گیتی فروز

بتابد، سوی رزمگاه آی زود

چو مرگ آمد، از نرم بالین چه سود

طلایه چو این داستان بازگفت

سه روز و سه شب کوش و لشکر نخفت

از آن روی کنده بسی چاه کرد

همه چاهها دام بدخواه کرد

گرفته سر چاه و کرده نهان

ز رازش کس آگه نه اندر جهان

چارم چو خورشید سر برکشید

قباد سپهدار لشکر کشید

سپه را سراسر زره پوش کرد

پس آهنگ لشکرگه کوش کرد

تبیره، سپه را سوی رزم خواند

سوی رزم شد کوش و لشکر براند

برون آمد از کنده و چاهسار

بپیوست با دشمنان کارزار

چو لشکر چنان برگشادند دست

که شمشیر جز مغز و مغفر نخست

رمان چینیان از سپاه قباد

چو برگ گل و لاله از تیره باد

سپه باز پس برد از آن سان زدشت

که پیرامنش هیچ دشمن نگشت

گریزان برفتند خوار و نژند

گذشتند از آن چاهها بی گزند

از ایرانیان هرکه بر پی برفت

بدان چاهها اندر افتاد تفت

به چاه اندر افتاد مردی هزار

دل لشکری گشت از او سوگوار

چو آگاه شد زآن سپاه قباد

همی هر یکی گام پستر نهاد

پس از چاهها برکشیدندشان

همه زار و پس خسته دیدندشان

گروهی شکسته سر و پای و دست

گروهی دگر نیم مرده چو مست

قباد دلاور چو آن دید، گفت

که با دیوزاده غمان باد جفت

چنین رنگ و دستان که داند نمود

نه گفتن توان و نه بتوان شنود

چه آیدش از این کنده و چاهسار

که در پیش تیغ است زهر آبدار

سپیده دمان سرکشان را بخواند

ز کردار دشمن فراوان براند

که با او کنون زین سپس کارزار

پیاده به آید ز جنگی سوار

بجُستن همه دشت و بگذاشتن

چو یابیم چاهی بینباشتن

چو گردد گشاده بدین دشت راه

شوم ایمن از کنده و ژرف چاه

سپه یکسره پیش جنگ آوریم

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

بفرمود تا سی هزاران سُوار

پیاده بجُستن گرفتند راه

همه کهتران بیل برداشتند

همه چاهها را بینباشتند

لب کنده بگرفت و پهناش دید

به ژرفی نگه کرد و بالاش دید

کشیدن نیارست از آن سو سپاه

مگر یاید آواز لشکر ز راه