ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۶۱ - پذیره شدن آتبین سلکت را و سپردن فریدون را به وی

زمین چون بپوشید پرّ غراب

نهان گشت و بی فرّ شد آفتاب

کسِ خویش را داد کوه و حصار

به زیر آمد از کوه با صد سوار

همی راند تا بیشه ی آتبین

بشد پیش او کامدادِ گزین

خبر کردش از دانش و داد او

وز آن قلعه و ساز و بنیاد او

وزآن شادکامی کز ایشان بدید

چو آن مژده در گوش ایشان رسید

بی آرام شد سلکت از شاه گفت

کنون اینک آمد بر این راه، گفت

ز گفتار او شاد شد آتبین

بفرمود تا بر نهادند زین

پذیره شدش با سواران خویش

گزیده سرافراز و یاران خویش

چو سالار با شاه دیدار کرد

تن خویشتن پیش او خوار کرد

به خاک اندر آمد ز پشت سمند

همی گفت کای شهریار بلند

مرا گر کسی دادی این آگهی

که گیتی ز ضحاکیان شد تهی

نگشتی دل من چنین شادمان

که دیدم رخ شهریار این زمان

جهانجوی دستش گرفته به دست

بپرسید و فرمود تا برنشست

خرامان همی راند با او به راه

فرود آمد و بر نشاندش به گاه

بیاورد خوالیگرش خوان زر

خورشها ز درّاج، وز کبک نر

چو نان خورده شد جام می خواستند

یکی بزم در خور بیاراستند

ز باده چو سرمستی آمد پدید

بسی خواسته پیش سلکت کشید

ز اسبان تازی و دیبای چین

ز تیغ و ز برگستوان گزین

پرستنده را گفت کآن شاخ گل

بیاور که شادان کند جام مل

شتابان بشد مرد خسرو پرست

همی یافت دست فریدون به دست

چو شیری قصب دور کرد از برش

پدید آمد آن چهره ی فرّخش

زمین گشت روشن ز رخسار او

زمان شادمان شد ز دیدار او

به آهستگی دایه بازش نمود

سرافراز سلکت نوازش نمود

ببوسید آن روی چون نوبهار

گرفته به مهر دل اندر کنار

بخندید در روی او آتبین

بدو گفت کای نامدار گزین

درختی ست این، بارِ او روشنی

ز بُن برکند بیخ آهرمنی

هلاک ستمکاره ضحّاک و کوش

به دست وی آید، تو بشنو بهوش

چنان شهریاری بود کز سپهر

مر او را پرستش کند ماه و مهر

همی ترسم از روزگار گزند

که گردون در آرد مرا زیر بند

تو این را به زنهار یزدان پاک

بدار و بپرورْش چون جان پاک

بیاموزش آن چیز کآید به کار

که باشد ستوده برآن شهریار

سواری و آرایش و داد و دین

چنان کن که چون او نبیند زمین

پس اندرز جمشید و صحف پدر

به سلکت سپرد آن شه تاجور

وز آن بادپایان آبی چهار

بدو داد با گوهر شاهوار

ز بهر فریدون بدان کاو سپرد

همی هر زمان گوهری نو سپرد

ز کار فریدون چو پردخت شاه

سرافراز سلکت بپیمود راه

جهانجوی یک روز با او برفت

پسر را و او را به بر در گرفت

دو دیده ش ببوسید و بدرود کرد

وزآب دو دیده دو رخ رود کرد