ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۵۱ - رسیدن آتبین به خشکی

همی راند تا کوه شد بر دو شاخ

برآمد به خشکی و جای فراخ

چو شهر و زمین دید و دشت آتبین

نهاد آن سر تا جور بر زمین

به رخساره خاک سیه را پسود

بسی پیش یزدان نیایش نمود

همی گفت کای برتر از آفتاب

تویی آفریننده ی خاک و آب

به فرمان توست آب دریا و باد

چنین آفرینش تو دانی نهاد

سپاس از تو دارم که ما بی گزند

ز دریا گذشتیم و کوه بلند

فراوان به درویش بخشید چیز

به ملّاح فرتوت و یارانش نیز

همه خوردنیها کز او بازماند

بدو داد و برگشت و کشتی براند

به طیهور نامه فرستاد شاه

که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه

ز دریا به خشکی رسیدیم شاد

ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد

برآمد مرا این یکی آرزوی

به فرّ جهاندار آزاده خوی

امیدم چنان کآرزویی دگر

برآید به فرّ شه تاجور

چو آن مردمان را گسی کرد شاه

به دریا کنار اندر آمد ز راه

برآورد خیمه در آن مرغزار

یکی دشت مانند خرّم بهار

همه سبزه و جوی و آب روان

یکی جایگاه از در خسروان

بهاران و نخچیر بسیار بود

در و دشت مانند گلزار بود

از آن شهرها پیش شاه آمدند

ستایشگر و نیکخواه آمدند

هر آن کس که شد پیش بنواختش

ز نوئین همه میهمان ساختش

همی کرد هر کس خرید و فروخت

ز شادی رخ مردمان برفروخت

گیا دید و جایی خنک دید شاه

درنگی شد آن جایگه چارماه

فرستاد بر کوه پنجاه مرد

دلیران ایران، سران نبرد

نهان تا برون ناید آوازشان

ندارد کس آگاهی از رازشان

سه تن را فرستاد از آن روی کوه

یلان و دلیران دانش پژوه

بدان تا به دانش بدانند راه

که چون است راه سرافراز شاه

شتابان دویدند بر کوه قاف

چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف

چنان کوه با رنج بگذاشتند

ز هامون یکی راه برداشتند

شب و روز پویان و ترسان ز راه

ز که و ز هامون و هر جایگاه

به ماهی شدند آن دلیران برون

به بلغار کآن را تو خوانی برون

که پیوسته با مرز سقلاب بود

در و دشت او سبزه و آب بود

در آن مرز یک ماه رفتند باز

بدیدند شهر و نشیب و فراز

به دریا رسیدند مردان شاه

ندیدند از آن پیشتر نیز راه

بر آن مرز مردم چو آرام کرد

دمندان مرآن آب را نام کرد

سوی آتبین بازگشتند زود

نشانی بدادند از آن سو که بود