ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا

چو رفت آتبین از بسیلا برون

ز دیده زن و مرد راندند خون

جوانان به دل زار و بریان شدند

زنان از فرارنگ گریان شدند

خروش آمد از کوی و برزن به دشت

همی دود دل زآسمان بر گذشت

همه خواهران فرارنگ، دست

زنان بر گُل و نرگس نیم مست

سرافراز طیهور و پیوند او

همان هرچه بودند فرزند او

نوان سوی دریا کنار آمدند

به دیده چو ابر بهار آمدند

همی هرکس از دردشان خون گریست

که داند که طیهور خود چون گریست

گرفت آن گهی هر دو را در کنار

فراوان ببوسید و بگریست زار

شما را به یزدان سپاریم گفت

که همراهتان ایمنی باد جفت

جهانجوی بر شاه کرد آفرین

فرارنگ بوسید روی زمین

به کشتی نشستند و شه بازگشت

یکی باد نوشین دمساز گشت

همان گه جهاندیده ملّاح پیر

روان کرد کشتی بکردار تیر

همه بادبانها برافراشتند

جزیره به یک هفته بگذاشتند

همی راند، یزدان نگه داشتش

که بی باد یک روز نگذاشتش

نه بی باد و نه نیز بادی درشت

چنین باشد آن کس که یزدانش پشت

همی راند ملّاح تا پنج ماه

نه آسود و نه نیز برتافت راه

پدید آمد از سوی چپ کوه قاف

کشیده ست با چرخ گفتی مصاف

گذشتند ابر کوه ماهی چهار

چنین تا به ده ماه شد روزگار

رسیدند نزدیک یأجوج باز

گروهی فراوان و کوهی دراز

گرفته سر کوه مانند مور

بدیدند کشتی و برخاست شور

خروش اندر آن کوه و دریا فتاد

چو در باغ گاه بهاران ز باد

ز ملّاح پرسید کاین شور چیست

گروهی از این گونه چون مور چیست

چنین پاسخش داد ملّاح پیر

کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر

که این جانور دارد این کوه و دشت

بکوشیم تا زود بتوان گذشت

از این جانور بتّر اندر زمین

نکرده ست پیدا جهان آفرین

اگر آب دریا نبودی ز پیش

وگر آب، ماهی ندادی ز خویش

جهان را از ایشان گزند آمدی

گزندش که داند که چند آمدی

به یک روز ویران شدی این جهان

از این پرگزندان و این بیرهان

فزونند صدبار از آدمی

نه نیکی شناسند و نه مردمی

مهین کشور از هفت کشور زمین

بدین جانور داد جان آفرین

ز دریاش روزی و از کوه قاف

نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف

بگفت این و کشتی براندند تفت

دگرباره راه دو ماهه برفت

ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت

همی زآسمان بانگشان برگذشت

گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه

از آن ژرف دریا براندند راه

جهان را ندانم که چند است خَود

که چندین ابر بخش دریا رسد

اگر بازجویی هنوز اندکی ست

که از هفت دریا هنوز این یکی ست

فراوان شگفتی بدید اندر آب

که ترسان شدی گر بدیدی به خواب