ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۳۴ - گوی زدن آتبین با طیهور شاه

دگر روز برخاست جوینده شاه

چو بیدل همی رفت تا بارگاه

به طیهور گفت ای شه نیکخوی

مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی

اگر رای داری که فردا یکی

بگردیم و بازی کنیم اندکی

چنین داد پاسخ که فرمان تو راست

به نزدیک من کام و رایت رواست

جهان چون ز روشن ستاره ببست

بفرمود تا لشکرش برنشست

پرستنده چون هوش بر خواب زد

به میدان شد و گرد را آب زد

جهاندیده طیهور پاکیزه دین

به میدان خرامید با آتبین

چه میدان، نو آیین جهانی فراخ

گشاده در او راه و میدان کاخ

ز زین آتبین رسته چون زاد سرو

سمندش خرامان بسان تذرو

خطش عنبر آگین، بناگوش عاج

به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج

ز هر پرده پوشیده رویان شاه

سوی بامها برگرفتند راه

به انگشت یکدیگران را نهان

نمودند کاینک چراغ جهان

که میدان ز رخسار او گلشن است

ستاره ز دیدار او روشن است

همی هر کسی گفت از این دختران

چه پوشیده رویان شاه و سران

خنک هر که را آتبین در کنار

شبی گیرد، آرام باشدش یار

کرا آتبین شوی باشد به مهر

ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر

ز دروازه چون پیش میدان رسید

سبک شاه طیهوریان برگزید

به یک سو شد او با ده و دو پسر

ز گردان کرا دید با او هنر

ز طیهوریان هر که بایست برد

یکایک به بازی برِ خویش برد

پس اندیشه کرد آتبین از میان

که گر با سواران ایرانیان

بدان سرکشان دست یابد به گوی

از آن کینه آزار گیرند از اوی

به طیهور گفت ای سرِ سرفراز

جز این نیست آیین این کارزار

نه هر کاو به اسب اندر آورد پای

هنر داده باشد مر او را خدای

فراوان نماید سلیح و سُوار

هنر دور و بر باره مانند بار

از این نامداران که فرزند تند

بزرگان کجا خویش پیوند تند

یکی نیمه از سوی من کن نخست

که بخشش چنین است شاها، درست

چو دوری کند بخشش از راستی

به کار اندر آید بسی کاستی

هر آن کاو نداده ست از بخش رای

از آن بخش هرگز نبوده ست جای

ز موبد شنیدم که بخشنده بخش

دل مرد دارد دلارای رخش

چنان کرد طیهور کاو رای دید

چو رایش ز دانش دلارای دید

ز فرزند شش تن سوی آتبین

فرستاد و کردند یاران گزین

به میدان چو گوی اندر انداختند

ز هر سو سواران بدو تاختند

در آمد به مغز دلیران ستیز

هوا شد پر از گرد و خاک فریز

همی آتبین بود با یک دو دست

ببردند طیهوریان شاد و مست

وزآن پس درآمد بر افراخت یال

برانگیخت اسب آن یل بی همال

ز چوگان چنان داد پرتاب گوی

که نیز آتبین را ندیدند روی

چنان گوی بر چرخ پرواز کرد

که با ماه گفتی همی راز کرد

نبودی رسیده به نزد زمین

که بر چرخش انداختی آتبین

چنان تاختی زیر هنجارگوی

که هم در هوا در رسیدی بر اوی

از این سان همی تاخت تا هفت بار

ز میدان برون کرد گوی آن سوار

از او هر کسی کآن سواری بدید

همی دست خود را به دندان گزید

دلیران ز چوگان کشیدند دست

که گفتی زمین پای اسبان ببست

همی هر کسی گفت با این سُوار

نه بازی توان کرد و نه کارزار

گر آن جا یکی مرد جنگی شود

وگر مرد نامی ست ننگی شود

ببوسید طیهور رخسار او

چنان شادمان شد ز کردار او

بدو گفت کای خسرو سرکشان

تو از فرّ جمشید داری نشان

دل من ز مهرت مبادا تهی

که زیبای تاجی و آن شهی

ز تو چشم بدخواه تو دورباد

دل بدسگال تو رنجور باد

بزرگان کوه بسیلا همه

یکایک فتادند در دمدمه

کز این سان به کشّی نباشد سوار

نه چون او پدید آورد روزگار

مر او را به دل نیکخواه آمدند

ز میدان به ایوان شاه آمدند