سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۸۰ - آمدن فرامرز و شبیخون زدن بر لشکر بهمن

از آنجا فرامرز باده هزار

دلیران و گردان و مردان کار

چوباد وزان تاختن را بساخت

شب وروز ناسود و تازنده تاخت

چو بازارگه درهم آشوفتند

شده زنده زان خوردشان کوفتند

سیه مرد دیلم کمین برگشاد

بدان سگزیان تیغ اندرنهاد

فرامرز یل با دلیران کین

رسیدند نزدیک بهمن به کین

گشادند بازوی شمشیر زن

فداکرده هریک در آن جای،تن

فرامرز بربود گرز نبرد

چو پیل دمنده یک حمله کرد

از آن دیلمان کشته شد شش هزار

چودریای خون شد همه کارزار

سیه مرد دیلم گرفتار شد

هزیمت دگر سوی کهسار شد

جهاندار بهمن نظاره زکوه

شگفتی فروماند در آن گروه

گریزندگان را بپرسید شاه

که از چیست پیکار بازارگاه

بگفتند شاها فرامرز گو

دگر باره لشکر کشیده است نو

یکی تاختن کرد مانند شیر

بدان سان که نخجیر بیند دلیر

بکشت از دلیران ما شش هزار

سیه مرد یل را گرفتند خوار

بپرسید بهمن به فرزانه گفت

کزین دیو زاده بماندم شگفت

نیندیشد از لشکر بی شمار

نترسد ز چندین سپاه از شمار

دگر باره آمد به کین آختن

بیاورد از کابل این تاختن

کنون لشکر ماه همه هم گروه

به ناورد ره رفت باید زکوه

بگفت وسران سپه را بخواند

سپاه از فرامرز یل خیره ماند

بفرمودشان تاختن تا دره

همه نیزه و تیغ کین یکسره

از آن پس فرامرز با مردمان

بگفت آن دل و دیده دودمان

شما زود این شهر گیرید راه

که از کو فرود آمد اینک سپاه

همه خوردنی هر چه بد در بنه

ببردندآن مردم گرسنه

سوی شهر دادند یکباره روی

شد شادمانه از آن نامجوی

چو از بهمن و لشکر جنگ ساز

رسیدند نزدیک آن سرفراز

فرامرز گو خواهران را بخواند

سخن های پیکار هرگونه راند

سوی میمنه هردوان را بخواست

ابر میسره مردمان را گماشت

تخواره ابا ده هزار از سپاه

فرستاد با شهریان سوی راه

شهنشاه فرمود رهام را

همان ارمیال نکونام را

که با صد هزار از دلیران مرد

برآرید از مردم شهر،گرد

برفتند تازان سوی راه شهر

نبدشان به جز در دو دیده دو بهر

تخواره ابا آن دلیران کین

همان شیر خورشید پاکیزه دین

بکردند رزمی در آن کارزار

که شد دشت ماننده لاله زار

تخواره برآویخت با ارمیال

کشیدند شمشیر و کوپال و یال

بسی حمله کردنند مانند کوه

نگشتند از یکدگر کس ستوه

تخواره سرانجام بگرفت تیغ

درآمد به کردار تاریک میغ

بزد بر سر ارمیال دلیر

سراز تن ربودش به مانند شیر

از آن پس دل افروز خورشید گرد

درآمد به رهام با دستبرد

یکی تیغ زد سخت در گردنش

بدرید جوشن همه در برش

ز زرین اندرآمد همانگه به خاک

سپاهش به یاری رسیدند پاک

زشمشیر خورشید،آزاد گشت

پر از خون، سر و روی در پهن دشت

براسبش نشاندند و برگاشت روی

رساند اندرو بهمن کینه جوی

از ایشان بکشتند هفده هزار

زشمشیر خورشید و گرز تخوار

وزآن رو فرامرز با خواهران

کشیدند شمشیر و گرز گران

جهان همچو دریای خون شد روان

زشمشیر و زوبین جنگ آوران

چو لشکر گه از کشته،انبوه شد

دگر باره لشکر سوی کوه شد

شب آمد،فرامرز نر اژدها

به شهر اندرآمد به نزد نیا

ببوسید دست و بر زال پیر

همه دوده آن یل شیر گیر

شده مردم شهر،تازه روان

زنیروی آن نامورپهلوان

برون رفت هرکس زبهر خورش

بیاورد هرکس پی پرورش

دگر باره شد سیستان دانه خای

خورش خوب همچون بهشت خدای

یکی هفته با زال در سیستان

بماند آن نکونام گیتی ستان

به هشتم ورا گفت زال ای پسر

جهانی پر از دشمن کینه ور

شب وروز پرخاش جویند وکین

گذارنده بر ما همیشه کمین

نخواهیم جان بردن از شهریار

نه او نیز گردن دهد زینهار

مرا رای فرخ چنان ره نمود

کزایدر شوی باز کابل چو دود

که چون بشنود بهمن تیره رای

که تو باز کابل شدی از سرای

از اندوه دل دیده پرخون کند

نداند که پیکارها چون کند

هم اندیشه آرد زپیکار تو

ازین تیزش تیغ خونخوار تو

زما نیز او را شکوهی بود

چو درشهر،مردم گروهی بود

ببینیم پس تا خداوند پاک

امید بهی آورد یا هلاک

فرامرز بشنید گفت نیا

شداز سیستان،دل پر از کیمیا

سیه مرد را سرفراز نبرد

دگر باره ازخویش آزادکرد

چو بهمن خبر یافت کان ره برفت

از آن کو ره شهر را بر گرفت

چو پیوست با شهر پیکارو جنگ

جهان کرد بر شهریان،تار وتنگ

به آهن،زمین را بکندن گرفت

تن خویش را بر شتابان گرفت

برآمد برین نیز سالی فزون

که از شهر،یک تن نیامد برون

سر سال،در شهر،توشه نماند

شکم گرسنه جان نهان برفشاند

بر زال رفتند پیر وجوان

بگفتند کای نامور پهلوان

نه توشه بماند و نه نیروی تن

به دشمن بباید زدن خویشتن

مگر توشه آنجا به چنگ آوریم

وگر هیچ پیکار وجنگ آوریم

چنین پاسخ آورد مرزال پیر

که گردد تهی بیشه از نره شیر

تفوباد بر مرد چونان تفو

که جان را فروشد زبهر گلو

همی دادشان پند و سودی نداشت

نگشتند اگر چه نبردآزماست

از آن گفتگو آگهی شد به شاه

کمین ساخت نزدیک بازارگاه

خورش ها بفرمود کافزون کنند

دکان ها همه خوب گلگون کنند

خورش لوز نوساخت چندین خورش

که از بوی آن یافت تن پرورش

سحرگاه،هنگام بانگ خروس

برآمد زدرگاه شه بانگ کوس

دل شهریان گشت از آن شاد خوار

که شد شه دگر باره بر کوهسار

گشادند دروازه پیرو جوان

به بازار رفتند جویای نان

به خورشید فرمود پس زال زر

که ای جان و آرام و چشم پدر

دمی تا سرپل به بیرون خرام

بکوش از پی دوده ای نیک نام

به کام بد اندیش زهر آوری

مگر مردمان را به شهر آوری

سرپل چو بگرفت آن ماه چهر

فروماند خیره زکار سپهر

به بازار چون دست بردندشان

تهی گشت از خوردنی ها دکان

یکی سست گشت ویکی دل به جوش

که آمد زناگه به هرسو خروش

کمین برگشادند یکسرسپاه

برایشان زهر گوشه بستند راه

زبهر گلو جان بدادند پاک

به خوردن فکندند تن در هلاک

زبازار گه خون برفتن گرفت

پیاده سرش را نهفتن گرفت

کس از گرز و شمشیر کین جان نبرد

به راه اندرون پشت او گشت خورد

سپاه از کجا راه بگرفته بود

بروباد،خود از سرش در ربود

از ایشان نماندند زنده یکی

نیامد به شهر اندرون کودکی