چو تاراج کردند آن بوم رست
از آنجا ره ملک دیگر بجست
بپرداخت از ملک خاور زمین
ابا نامداران ایران زمین
سوی قیروان رفت از آن جایگاه
بپیمود بر خشک شش ماه راه
چوآمد بدان مرز و کشور فرود
فرستاد بر شاه کشور درود
ز کارش یکایک بداد آگهی
نمودش همه روزگار بهی
که گر ایدر آیی ز روی خرد
نیارد زمانه تو را پیش بد
پذیری همه باج ایران زمین
چو از مان نداری همی تاب کین
چو آگاه شد خسرو قیروان
که آمد سوی مرز او پهلوان
ز شادی برافروخت رخسار اوی
هم اندر زمان شد ز ایوان به کوی
بفرمود تا سرفرازان شهر
بزرگان که بودند با جاه و بهر
پذیره شدند و کمر بر میان
ببستند بر رسم و راه کیان
برفتند تا زان دو هفته به راه
بر پهلوان گرد لشکر پناه
ببسته ابر پیل رویینه خم
زمین گشت پوشیده از نعل و سم
چو با پهلوان گشت دیدار شاه
فرودآمد و پیش بسپرد راه
سپهبد فرودآمد از بارگی
همان سرفرازان به یکبارگی
گرفتش به بر پهلوان شادکام
ز رستم بپرسید و از زال سام
ز نزل و علف هرچه بودش به کار
ز بهر سپهبد گو نام دار
بیاورد چندان شه قیروان
کز آن خیره شد چشم ایرانیان
ز گستردنی ها و از خوردنی
ز پوشیدنی ها و از بردنی
جهان شد سراسر چو بازار چین
زبان یلان شد پر آفرین
دو ماهش همی داشت بیرون شهر
همه شادی و خرمی بود بهر
گهی گوی و چوگان و گاهی شکار
گهی رود و بزم و می خوشگوار
از آن پس یکی روز اختر بجست
که در شهر رفتن کی آید درست
به شهرش درآورد از آن جایگاه
سوی نامور تاج و دیهیم و گاه
چو آمد به ایوان شه نامدار
نشاندش بر تخت و کردش نثار
ازآن پس کمر بست چون بندگان
همان نامدار و پرستندگان
پرستش نمودی شب و روز بیش
ابا هر که بیگانه بودند و خویش
زبس نیکویی ها که آن شاه کرد
رخ پهلوان شد از آزرم زرد
کزو هر زمان شرمساری ربود
ستایش مر او را بسی برفزود
بدین گونه یک سال بگذاشتند
همه شهر را باغ پنداشتند
همانگه از این گونه آن مردمی
نیاورده در کار مویی کمی
چه نیکوتر از دوستی با کسی
که او بهره دارد ز دانش بسی
سپهدار با خسرو نامدار
سخن کرد و پرسید یک روزگار
که ای شاه نیکو دل خوب خوی
مرا شرمساری درآمد به روی
ز بس نیکویی ها و از مردمی
که آن خیزد از گوهر آدمی
که با من نمودی در این روزگار
سپاست گزارم بر شهریار
کنون چشم دارم که تو کام خویش
بگویی به من هر چه داری به پیش
بدان تا ببینم که در کار شاه
مرا دسترس هست با این سپاه
به جان اندرین کار کوشش کنم
مگر کام خسرو پژوهش کنم
شه قیروان زود بر پای خاست
ستودش فراوان چنان چون سزاست
بدو گفت کای شیر با فر و نام
به بخت تو هستم همی شادکام
همم پادشاهیست هم کام و بخت
همم کشور و مرز و هم تاج و تخت
ولی آرزویی مرا در دلست
اگر چه به نزدیک ما مشکلست
چو از من کند پهلوان خواستار
بگویم هم اکنون بر نامدار
یکی خوب دفتر چنین یافتم
چو بر خواندمش تیز بشتافتم
که از دانش آن دفتر باستان
درو یاد کرده بسی داستان
مر این گرد گرشاسب آن را نوشت
که بودش ز فرهنگ و دانش سرشت
که آن دم که ضحاک بیدادگر
فرستاد ما را بدین بوم و بر
به شمشیر این مرز را بستدیم
جهانی ز خنجر به هم بر زدیم
که چون پانصد و یک هزاری زمن
گذر یابد ازتخم خویشان من
بدان دم که این دفتر پهلوی
نوشتم سزد گر ز من بشنوی
چنین دیدم از گردش هور و ماه
چو در اختر خویش کردم نگاه
جوانی بیاید خردمند و گرد
سرافراز و با نام و با دستبرد
نیندیشد از شیر و نر اژدها
نترسد ز سختی و روز بلا
به مردی جهان زیر پای آورد
بسی نیکویی ها به جای آورد
نژاد وی از ماست پنجم پدر
چو آید بدین کشور و بوم و بر
برآید ز دستش سه کار بزرگ
کز آن خیره گردد دلیر سترگ
به کشور هویدا شود پنج دد
کز ایشان جهانی درافتد به بد
دو شیر و دو گرگست و یک اژدها
که گیتی از ایشان شود پربلا
از این پنج پتیاره تیز چنگ
جهان بر بزرگان شود کارتنگ
شود مرز خاور سراسر خراب
همان قیروان گردد از وی به تاب
چو ایدر رسد آن یل نامور
ز گرزش شود ایمن آن بوم و بر
به دست وی آید ددان را هلاک
نباشد مر او را به دل ترس و باک
به یک نیمه کوه از دست راست
نشانیست از ما به یک میل راست
من از بهر پارنج پوران جوان
یکی گنج بنهاده ام زیر آن
چو این کار آید به دستش تمام
برآید ز گردی و مردیش نام
ورا باشد این گنج را پای مزد
که رخشنده بادا وی از اورمزد
همیدون در این دفتر پهلوان
یکی پیکر خوب و چهر جوان
نگارید کرده که این چهر اوست
که از اژدر و شیر درنده پوست
چو اندیشه اندر دلم شد دراز
از آن نیکویی و سران سرفراز
به چهر و به یال تو چون بنگرم
به روشن روان این گمان می برم
که آن گرد فرخنده اختر تویی
خداوند کوپال و پیکر تویی
بدو داد پاسخ گو نامدار
که آن خوب دفتر به نزد من آر
بیاورد هرکس که دفتر بدید
بدان صورت خوب مهرش گزید
تو گفتی فرامرز شیر اوژنست
که از بهر پیکار در جوشنست
از آن شاد شد گرد پهلونژاد
نیا را بسی آفرین کرد یاد
پس از شاه پرسید راز بدان
کجا است آن جایگاه ددان
نشان مرا داد باید کنون
که گر پیل باشد بسازم زبون
چنین گفت از ایشان یکی نامور
که گر نامور گرد پرخاشخر
از ایدر بتازد سه روزه به راه
یکی کوه بیند بلند و سیاه
چو خورشید بر چرخ گردان شود
نخست از سرکوه رخشان شود
جهان دیده گوید که این برز کوه
که هست از بلندیش گردون ستوه
محیط است گرد جهان سر به سر
جز آب از برون نیست چیزی دگر
چو رفتی بدان دامن کوهسار
یکی خشک رود آیدت پیش کار
که پهناش باشد سه فرسنگ بیش
درازیش از اندازه ناید به پیش
مقام بداندیش نر اژدهاست
که گیتی سراسر ازو در بلاست
یکی کوه بینی مر او را به تن
کشان موی سر بر زمین چون رسن
درازیش باشد فزون از دو میل
به دم درکشد شیر و درنده پیل
چو غاری دهانش پر از دود و تاب
هراسان ازو بر سپهر آفتاب
سروهاش چون آبنوسی درخت
شود کوه خارا ازو لخت لخت
دو چشمش به کردار دو چشمه خون
ز کامش تف و دوزخ آید برون
تن تیره او همی چون سپر
ز فولاد و آهن بسی سخت تر
گر از جای جنبد چو کوهی به تن
زبانش برون آمده از دهن
نه اندر هوا مرغ یارد گذر
نه اندر زمین شیر یا پیل نر
چو خورشید بر چرخ رخشان شود
ز دود تف او هراسان شود
زمین از گرانیش لرزان شود
ز تفش دل کوه بریان شو
بر او چه دریا و چه کوه و دشت
به هرجای آسان تواند گذشت
چو از جنبش او را دهد آگهی
جهان از دد و دام گردد تهی
نماندست در دشت ما جانور
نه دام و دد و مرغ و نه گاو و خر
مر این ها که بینی به شهر اندرون
نیاریم از شهر رفتن برون
به ما بر از این گونه رنج و بلاست
هر آن کس که بخشایش آرد رواست
وز آن روی دیگر به سه روزه راه
یکی بیشه همچون یکی جشنگاه
به پیش آیدت شصت فرسنگ پیش
گروهی در او پاک و پاکیزه کیش
تو گویی بهشتیست با رنگ و بوی
ز هرگونه نخجیر و مرغ اندر اوی
پدید آمدست اندر آن بوم و بر
دو پتیاره زین اژدها سخت تر
ازین روی بیشه دو شیر ژیان
که هستند با همدگر همزبان
دو کوهند هر دو خروشان چو ابر
کزیشان بدرد دل پیل و ببر
وز آن روی دیگر دو گرگ سترگ
فزون هریکی از هیون بزرگ
سراسر همان مرز ایشان خراب
چو هامون و کوه و چو دریای آب
از این جای خود جای گفتار نیست
چه گویم که گفتن چو دیدار نیست
زمینی بدان گونه با رنگ و بوی
از ایشان به ویرانی آورده روی
بر این بوم و بر جای بخشایش است
که از نام مردی و بخشایش است
همانا که فرمان یزدان پاک
برین است کان مرز با ترس و باک
به تیغ و به گرز تو ایمن شود
به فر تو این تیره روشن شود