سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۳۱ - سئوال دوم فرامرز از برهمن

دگر گفت کای مرد پاکیزه رای

مرا سوی دانش یکی ره نمای

به گیتی چه نیکوست نزد خرد

که دانا بدان جان همی پرورد

همان بد به گیتی چه چیز است نیز

کجا با خرد باشد اندر ستیز

برهمن بدو گفت کای هوشیار

چو پاسخ بیابی ز من گوش دار

نکویی پرستیدن دادگر

جز او را مدان پادشاهی دگر

ازو دان شب و روز و رخشنده ماه

بزرگی و فیروزی و دستگاه

چنان دان که بی امر یزدان پاک

نه آب و نه آتش نه باد و نه خاک

به سوزندگی و به سازندگی

بدو بر بکردند یکبارگی

ندارند با کام خود دسترس

به فرمان اویند جاوید و بس

چه او را بخوانی بدان سان که اوست

تو را از پرستیدنش بس نکوست

پرستیدن او بگویم تو را

روان از بدی ها بشویم تو را

ز یزدان بیندیش و روز شمار

ز پادافره دوزخش بیم دار

ز کاری که خوشنودی ایزد است

از آن رخ متاب ای که آنت بهست

نگهدار دین باش و جویای دین

ز دیندار بر دل مدار هیچ کین

چو بر کام باشد تو را دسترس

میازار از آن پس دل هیچ کس

ابا نیکمردان سخن نرم گوی

به گفتن ره شرم و آزرم جوی

به دل نیکویی دار و زفتی مکن

ابا دیو وارونه جفتی مکن

که زفتی ز داد خداوند نیست

جهاندار از این کار خرسند نیست

هر آنگه که نیکی کنی با کسی

مکن یاد از کار نیکی بسی

که از گفتنت دل شکسته شود

در نیکویی بر تو بسته شود

زبان را ز گفتار بد بند کن

دل و دیده سوی خردمند کن

ز گفتار نیکو گریزان مشو

به ناکامی اندر غریوان مشو

چو کار تو ناید به کام تو راست

بر آن رو که فرمان و امر خداست

کجا آفریننده گرم و سرد

جهان را نه بر آرزوی تو کرد

ز نیکو هر آنچت جهاندار داد

همی باش خشنود و خرسند و شاد

ز خرسندی ایزدت بیشی دهد

دلت را چو با شکر خویشی دهد

وزو دار پیوسته شکر و سپاس

همیشه همی باش اندر هراس

همان چون رسیدی ز یزدان به کام

برآمد تو را گنج و خوبی و نام

ببخش و بخور دیگرت خود دهد

یکی را جهان آفرین صد دهد

به دل مهربان و به کف راد باش

ز غم خوردن گیتی آزاد باش

به بی کامی کس مشو شادمان

که نزدیک تو راه دارد همان

ز بدها بیندیش و مپسند بد

که گردی پشیمان تو نزد خرد

دروغ از بنه هیچ گونه مگوی

که تیره شود در جهان آبروی

به هر کار در راستی پیشه کن

مگردان زبان را به کج در سخن

ز رشک و حسد جاودان دور باش

به آزادی از دهر کن نام فاش

حسد چیره رشک آورد دل گسل

بود نزد نیکان همیشه خجل

ز دور حسد مرد پرهیز جوی

سخن نزد او از بنه خود مگوی

دلت را به گفتار بد گوش دار

ولیکن به کردار خود هوش دار

به جای تو آن کس که جوید بدی

تو با او مکن بد اگر بخردی

گرت دست باشد نکویی نمای

که نیکی برآید به نزد خدای

گر او بد کند پس تو هم بد کنی

بر نیک مردی به چاه افکنی

چو نزد تو از نیک و بد فرق نیست

بدان رای و دانش بباید گریست

کم آزاری از هرچه جویی بهست

کم آزار بر مهتران هم مهست

به هنگام خشم ار ببخشی گناه

پسندیده تر زان مدان هیچ راه

ازین گونه چندان که گویم سخن

ز گفتار یک شمه ناید به بن

ز پیر جهان دیده می نوش پند

دل اندر فریب زمانه مبند

که گیتی نماند به کس جاودان

همان به که رادی بود در میان

چو گفت برهمن به پایان رسید

دل پهلوان از خرد بردمید

بسی آفرین کرد بر برهمن

ستایش نمودش در آن انجمن

که یزدان ز داننده خوشنود باد

همه مزد او نیکویی ها دهاد

بیاسود جانم ز گفتار تو

دلم گشت تازه به دیدار تو

فراوان ز یاقوت و در و گهر

هم از جامه و اسب و هم سیم و زر

سپهبد به گنجور گفتا بیار

بدان تا ببخشد به آموزگار

چو آورد دانا نپذرفت ازوی

بدو گفت کای مهتر رزمجوی

برهمن به این ها ندارد نیاز

به دینار و گوهر نیاید فراز

اگر من بدین آرزو دارمی

جهان را به گوهر بانبارمی

همه کوهساران ما این بود

مرا دل ز دینار پرکین بود

خرد گر به دینار بسته شود

دل از کام و امید خسته شود

ز یزدان بدین بازماند دلم

پس آنگاه دل را ز تن بگسلم

از آن پس برآمد به جای نشست

ابا او سپهدار دستش به دست

به دریا کنار و به هامون و کوه

بسی گشت تا شد ز گشتن ستوه

یکایک نمودش همه دشت و در

پر از لعل و یاقوت و در و گهر

شگفت آمدش پهلوان کان بدید

پر اندیشه لب را به دندان گزید

از آنجا بیامد سوی بارگاه

سخن گفت با موبدان و سپاه

چو بنشست در بارگه نامور

برهمن بیاورد با خویش بر

سپهدار بر تختش بنشاختش

ز خوبی بسی آفرین ساختش