چو تاریکی شب پدیدار شد
سپه را ز سر رزم و پیکار شد
فرو هشت در کوه چون پر زاغ
برافروخت کیوان ز کوکب چراغ
فرامرز آسوده با لشکرش
به کام دل خود از آن کشورش
وزآن سو گریزان شده هندوان
سوی رای رفتند جان ناتوان
بگفتند با نامور شهریار
که ما را بد آمد ازین روزگار
فرامرز آمد بر ما دمان
ابا نامداران و جنگ آوران
بکردیم رزمی نه بر آرزو
زما کشته شد لشکر جنگجو
همانا که مان بخت برگشته است
کزین گونه لشکر همه کشته است
چو بشنید رای فرومایه بخت
به تندی برآشفت و آمد ز تخت
یکی لشکری کرد آن نامدار
ز نام آوران پنج ره صد هزار
ابا پیل و کوس و همان ساز جنگ
همان نامداران با فر و هنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه و هامون گرفته ستوه
طلایه فرستاده از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
وزآن سو فرامرز مانند کوه
ز بس تاختن لشکر او ستوه
طلایه فرستاد بر سوی هند
مبادا که آن بدنژادان سند
بیارند در تیره شب تاختن
فتد در هژبران ز هر سو شکن
همه هر چه بایست کرد و بگفت
سوی خوابگه شد زمانی بخفت