برفتند اندوهگین هر دوان
به ایوان رستم گو پهلوان
تهمتن بدیدند در پیش در
زمین بوسه دادند پیش پدر
ببوسیدشان روی و پرسید حال
که امروز دارید گویا ملال؟
غبار از چه بنشسته بر رویتان؟
پریشان چرا گشته این مویتان؟
گل سرختان سخت پژمرده است
مگر از کسیتان دل آزرده است؟
چنین پاسخ آورد بانو شتاب
کای سر هوای دلت کامیاب
به فر تو از کس نداریم باک
جگرگاه دشمن بسازیم چاک
ولیکن بد امروز ما را نبرد
ابا یک دلاور سرافراز مرد
تو گفتی مگر اژدها بد به جنگ
که از جنگ در وی زیان شد نهنگ
به زورش نباشد هژبر ژیان
ببودش به بر چون تو ببربیان
وگرنه به صد پهلوان بود راست
که امروز با ما به پیکار خاست
کنون شرط کردیم که فردا به گاه
بکوشیم با دشمن کینهخواه
بگفتا برادر به یاری خویش
بیارم چو آیید فردا به پیش
اگر عم شود یار ما باب هم
بیاریم بر جان بدخواه غم
ببندیمشان خوار و زار و نژند
بیاریمشان بسته اندر کمند
تهمتن بدو گفت فردا به گاه
بیایم چو شیر اندر آن جایگاه
شما را به گیتی چو من یار کس
ز دشمن خداتان نگهدار بس
دعا کرد بانو بر آن پهلوان
برفتند بیدار و روشنروان
بشد رستم آنگه بر زال زر
بگفت این همه داستان سر به سر
ز جنگ و ز کشتی و زور سران
وز آن شرط فردا به یکدیگران
رخ زال چون گل شکفتن گرفت
بیایم بدو گفت بینم شگفت
ببینم دلیری ز فرزند خویش
بچینم گل از شاخ پیوند خویش
برفتند از آن پس به آرامگاه
ببستند بر دیدهها خواب راه
چو شب دست در دامن خاک زد
سفیده گریبان شب چاک زد
ز جا جست رستم ابا هر دوان
برفتند شادان و روشنروان
برفتند با هم دو آزاده خوی
بدان سان که شان بد به دل آرزوی
فکندند هر دو شکار از شتاب
بکردند با هم بر آتش کباب
نشستند بر سایه سرو و بید
بخوردند با هم کباب و نبید
گهی با کباب و گهی با شراب
چو گشتند از باده مست خواب
بگفتند با هم گوی راد مرد
بیامد بر ما به رستم نبرد
اگر ما چو گرگیم او میش راه
همان به که ناید دگر پیش ماه
چو رستم برانگیخت از آن تیره گرد
از آن گرد پیدا دو آزاده مرد
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجوشید رستم چو آذرگشسب
بیامد به پیکار بانو گشسب
زواره به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده ببر دلیر
تهمتن کمربند بانو گرفت
بدان سان که بانو ازو شد شگفت
همان بانو از کین گرفتش کمر
همی زور کردند بر یکدگر
چو آتش برافروخت شد زردرو
چو سنبل برآشفته شد موی او
یکی زور کرد آن مه زابلی
به بازو گرفتش به چنگ یلی
که شد پای رستم جدا از رکیب
به دل گفت آمد به تنگی نشیب
بپیچید بر زین به مرد نشست
بیازید بگرفت دستش به دست
بشد رستم از دختر خویش شاد
به دل گفت زین سان که دارد به یاد؟
سرانجام رستم برافروخت جنگ
گرفتش کمربند آن ماه تنگ
به سوراخ موشی شد از دست اسب
فرو رفت و افتاد بانو گشسب
مجالش نداد آن گو زورمند
فروبست بازوی گرد بلند
فرامرز چون بسته همشیره دید
جهانبین خود را همی تیره دید
فرا رفت پیش زواره به کین
ربودش ز زین و زدش بر زمین
تهمتن به یاری رسیدش فراز
گرفتش سر ره برو جنگساز
فکنده بر گردن او کمند
کشیدند هر دو به یال سمند
زواره فرامرز بگسست خام
نیامد سر مرد جنگی به دام
گرفتند هر دو دوال کمر
ربودند سر پنجه بر یکدگر
که از روی صحرا بر آمد غبار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
سواری پس از نعره آمد پدید
که ترکش سراندر ثریا کشید
فراز یکی اسب تازی نژاد
گران تر ز کوه و سبک تر ز باد
به برگستوان اندرون ناپدید
ز تندی تو گفتی بخواهد پرید
حمایل یکی تیغ زرین نیام
که تابش به خورشید دادی پیام
قبایش زخفتان زره پیرهن
تو گفتی که دارد ز پولاد تن
عمودی گران سنگ در پیش زین
تو گفتی که کوهست آن آهنین
پس آنگه بگفتا به آواز سخت
که خوش آن که از روی اقبال بخت
ز سر بفکند این کلاه غرور
کند گر به هستی زسر نیزه دور
زتن دور دارد گزند مرا
دهد بوسه نعل سمند مرا
تهمتن چو کوه روان را بدید
بدانست کان پهلوان در رسید
بیامد رکاب پدر بوسه داد
به نزدیک او سر به پیشش نهاد
زواره همیدون به دل شادمان
ببوسید پای گو پهلوان
فرامرز حیران در آن کار بود
دو چشمش بدان راه مروار بود
سوار دلاور بغرید باز
بیامد بر گرد پیکار ساز
مرا سهم نام و نشان سهمناک
زپیلان ندارم گه جنگ باک
فرامرز پاسخ چنین داد بار
که ای گرد کردنکش نامدار
فرامرز پور تهمتن منم
چو کوه گران زیر در جوشنم
نیا زال سام نریمان بود
که او از نژاد کریمان بود
تو خود گو شهان بندگی چون کنند
سران هم سرافکندگی چون کنند
نخواهم زیانی کشیدن ز کس
به هر ره مکن باد را در قفس
به کینه چو نراژدها و چو گرگ
نسنجد در جنگ مرد بزرگ
بگفت این و با رستم تیز جنگ
چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ
دگر بار گرزی برانگیختند
به پیکار کین با هم آمیختند
ز نیروی آن دو گو زورمند
فروماند در زیر هر دو سمند
پیاده شدند آن دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
پیاده به هم هر دو کوشان شدند
چو دریای جوشان خروشان شدند
بدین گونه تا سایه گسترد هور
به هم هر دو جنگی نمودند زور
بنالید رستم به پروردگار
وزو خواست فیروزی و زینهار
که ای داور ماه و پروین و هور
فرازنده دانش و فر و زور
مرا زور بازو ز یاری تست
جهان روشن از کردگاری تست
هم از تست فیروزی و فر و زور
مکن شرمگین مر مرا پیش پور
بگفت این و بر بودش از روی خاک
بزد بر زمین جوشنش کرد چاک
کمر بست بازوی او را به بند
فرامرز از آن بند شد دردمند