چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان
چنان گردد که پندارم سماروغ است یا جله
درآویزم حمایلوار یکسر خویشتن را زو
به گرد گردن و پشتش کنم آغوش چون بخله
همیچینم همیکوشم به دندان با زنخدانش
همیپیچد غلام از رنج و با او میزنم کله
فراز گنبد سیمینش بنشینم به کام دل
ز زر و سیم گنبد را به کام او دهم غله
بجنبانم قلم چندان در آن دو گنبد سیمین
که سیماب از سر حمدان فرو ریزد در آن شوله
برافشانم خدو آلوده چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله
نه دام اما مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط او کنده با پله